شوخی بود......تمام این مدت شوخی بود......
دقیقا از 90.7.7 تا 92.5.1 .........
چه شوخیه بی مزه ای......
شوخی شوخی رفتیم......شوخی شوخی برگشتیم........
این وسط چیزی که موندگار شد فقط خاطره س......وگرنه همه چی به حالت قبلش برگشت.....
همون آقایی که با کامیونش اثاثامون رو برده بود، همون برگردوند..........
هرچی آلو دراومده بود چه کال چه رسیده ، کندم.........نذاشتم یه دونه هم بمونه.....نکه آلو ندیده باشماااااا......ولی یه جور حرص داشتم که باید یه طوری خالیش میکردم.........مامان با دیدن من خنده ش میگرفت......دخترم خدا رو چی دیدی شاید سال دیگه برگشتیم......
یادش بخیر یه روز همگی رفتیم اونجا........
عمه....دایی ها....عموها...گرند مادرها.....گرند فادر.......واااااااای چه سرو صدایی راه انداخته بودیم.....منم عصبانی........اینام هی به من تسکین میدن.....انگار فحش میدادن.......
امروز هر یه دونه چیزی رو که جمع میکردم به مامی میگفتم واقعا داریم برمیگردیم؟؟؟؟؟؟

من هنوزم به موندن تو اینجا امید دارم.......
بابا دید لب و لوچم آویزونه گفت چی شده؟؟؟ گفتم بابا آخه کجا داریم میریم
....اینجا خوب بود دیگه..
...انقد خندیده بود که.......
وقتی اتاقم خالی شد بغضم گرفت.....
....ولی حرصی که داشتم نذاشت به اشک تبدیل شه.......
واااااااای خدا.......چقدر خاطره دارم با اونجا.....چه قدر خوش میگذشت......

همه فک و فامیل از برگشتنمون خوشحال بودن...... گفتن راحت شدید......ولی من سرم پایین بود....انگار داشتن با مته مغزمو سوراخ میکردن...
.....عموم گفت بیا بشین الان فلان سریالو میده......خیلی قشنگه....گفتم توأم دلت خوشه ها من الان تو این تایم تو حیاط تاپ میرفتم.......
هی روزگاررررررر..............متنفرم از این تهران......متنفرمممممممممممممممممممممممم..........
این خط اینم نشون........10 سال دیگه.....همین جمله کافیه....
همه رفتن با دوستاشون خداحافظی کنن......مامان.....خواهر....برادر......


وقتی برگشتن دپرس بودن.......خواهر میگفت مامان بمونیم دیگه......


مامان میگفت خانم حیدری میگفت واقعا دارید برمیگردید؟؟؟؟
آخه ما دلمون براتون تنگ میشه.......
عصبانی شدم گفتم بسته دیگه هی میرید سره خونه اول، انقدر ویژگی های خوب اینجارو تکرار نکنید......در حالیکه خودم بیشتر از همه محزون بودم....
واااای خدا چه لحظه ی ناراحت کننده ای بود.......اون لحظه ای که کامیون اومد جلو در......


یاده این صحنه افتادم که بچه ها میومدن خونمون.......در رو که باز میکردم......یهو میومدن تو.....یکم مسخره بازی بعد میرفتن...اون دلخوشی ای رو که با نیم ساعت، 45 دقیقه اومدن اونا به وجود میومد رو با دنیا عوض نمیکنم.......

شیداااااااااااااااااا......لبخندت یادم افتاد........
تمام لحظه ها از جلو چشمم رد شدن......
یهو دیدم تو خونه هیچی نیس.......همه چی رو جمع کردن.......خونه خالی شد.........چشام پر شد...
...دیگه نتونستم چیزی بگم.....به مامان نگاه کردم گفتم خسته نباشی.......گفت سلامت باشی.......احساس کردم میخواد گریه کنه گفتم مامان گریه نکن.....لبخند زد......
بچه ها اولین باری که همگی باهم اومدین خونمون یادتونه ؟؟ کوکو سبزی ؟؟ ای جان اون موقع 2 ماه بود با هم آشنا شده بودیم.....
سختر از همه لحظه ها اون لحظه ای بود که کلید اتاقم رو تحویل دادم.....آخ خ خ خ خ ......قلبم درد گرفت.......
رسیدیم خونه..... فیلمایی که گرفته بودم رو به مادربزرگم که همیشه میگفت اونجا به درده شما نمیخوره نشون دادم......نگاه کرد....نگاه کرد......یهو نگاش کردم دیدم میخواد گریه کنه....گفت زینب جمع کن اعصابم بهم ریخت.......
بابا آخه من اونجا زندگی کردم...من اونجا خاطره دارم.......تو که سالی چن بار اومدی ناراحت شدی؟؟؟...
..آخه پس من چه غلطی بکنم....؟؟؟.
.....واااااااااااای خدا....
تا آخره شب ولش نمیکردم و میگفتم مامان بزرگ حالا بیا برات یکم فیلم بذارم حال کن.
...میگفت نه زینب اونارو دیگه نذار......
شبشم که با کامنت نرگس بغضه چن روزم ترکید..... تا گفت "بازم اشکم در اومد"..انگار به دل زخمیم خنجر زد...
..یه قطره از اشکای منم افتاد رو دستم......وبعدش دیگه شروع شد...
...کوتاه گفت اما منو داغون کرد........


فقط همین....." من ماندمو رویاهاااااااااا........نه شوق و نه سروری.........اماااااااااان.......
نظرات شما عزیزان: